حس عاشقانه
چه لحظه زیبایی است آنگاه که تو در کنارمی....
چه گرمایی داره اون دستای مهربونت ...
اون لحظه که در کنارمی احساس میکنم که به تنها آرزوی زندگیم رسیدم...
دلم میخواد برای همیشه و تا ابد در کنار تو باشم و با گرمای عشق تو زندگی کنم عزیزم...
حتی یه لحظه نیز طاقت دوری تو رو ندارم ای بهترینم...
چه آرامشی دارم آنگاه که سرم رو،روی شونه های مهربون تو میذارم و تو نیز مرا
نوازش میکنی و به من میگویی که دوستم داری....
لحظه ای که کنارت هستم ، لحظه ای است که به اوج عشق می رسم و با تموم
وجود عشق رو حس میکنم...
عاشقونه تو رو در آغوشم میگیرم و برات اشک میریزم و چه لحظه عاشقونه ای است ، آنگاه که تو در آغوشمی و به من عشق میورزی...
عزیزم این قلب عاشقم بدجور به وجود تو نیاز دارد و دستام تشنه گرفتن دستای گرم تو ِ....
در کنار تو بودن رو برای همیشه میخوام و میدونی که با عطر نفسهات زنده ام...
مهربونم زندگی برام تنها با وجود تو زیباست و آنگاه که در کنار تو هستم زیباترین لحظه زندگی ام خواهد بود....
اون لحظه است که دلم میخواد هر چی احساس عاشقونه در وجودم است رو به تو ابراز کنم ....
اون لحظه تموم رازهای عاشقونه در دلم فاش میشن...
چه لحظه زیبایی است آنگاه که با چشمای زیبات به من نگاه میکنی و لبخند
عاشقونه ای میزنی و مرا در آغوش خودت می فشاری...
حالا من فدای اون چشمای زیبات میشم که بدجور منو عاشق کرده....
فدای اون قلب مهربونی میشم که به پاکی آسمون ِ....
عزیزم من به عشق تو،به وجود تو در قلبم افتخار میکنم...
عزیزم این حس عاشقونه من ِ که اونقدر شعله ور میشه که منو می سوزونه...
دلم میخواد بسوزم اما تو برای همیشه بهم بگی که دوستم داری....
سبزه ها در بهار می رقصند ؛
من در کنار تو به آرامش می رسم .
و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست ،
تو را عاشقانه می بوسم ،
تا با گرمی نفسهایم ، به لبانت جان دهم ؛
و با گرمی نفسهایت ، جانی دوباره گیرم .
دوستت دارم ،
با همه هستی خود ، ای همه هستی من ؛
و هزاران بار خواهم گفت ، دوستت دارم را ....رستنی ها کم نیست
من و تو کم بودیمدو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.
آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .
خط اولی گفت :...
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .
خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .
خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .
آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهای سوزان ...
از کوهای بلند ...
از دره های عمیق ...
از دریاها ...
از شهرهای شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .
ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید.
فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .
پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .
شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .
ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .
فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :
شما به هم می رسید .
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .
دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
� آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند �
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .
یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند
دو تا پس کوچه قبل از من دو تا دیوار بعد ازتو
.....من همه مطالبت رو خوندم ....بارها و اگه یادت باشه واست نوشتم که تجربه مشابه داشتم وهر دفعه به وبلاگت اومدم یه جمله رو واست گذاشتم.............قدر وارزش خودت رو بیشتر بدون......دوست من
از وبلاگ های قبلیم دیدن کنید ضرر نداره
رو قسمت نمایش سایر مطالب قبلی کلیک کنید
TANKS
هنوز توهمون مودی بیا بیرون دوست من. گفتم که واسه کسی بمیر که واست تب کنه..ارزشش خودت رو فراموش نکن.
سلام ودرود خدمت شما دوست عزیز خیلی زیبا بودن خیلی لذت بردم مرسی
اون دلش پيش يه احساس ديگست خوب ميدونم
مي دونم منو نمي خواد از تو چشاش مي خونم
من واسش فرقي ندارم که برم يا بمونم
نمي خواد عشقمو ديگه اينو حالا ميدونم
چرا؟؟ عشقمو نخواست واسه چي؟؟ نموند کنارم
مگه بهش نگفته بودم کسي رو جز اون ندارم
ميدونست عاشقشم من
ميدونست واسش ميميرم
ميدونست آرومه قلبم وقتي دستاشو مي گيرم
ديگه رفته از کنارم
بودنش اونم محاله
چرا عشقمو نخواست؟؟ اين هنوز برام سواله؟؟
چقد خاطره با این شعر دارم: امشب...میخوای بری بدون من...خیسه چشای نیمه جون من...حرفام...نمیشه باورت چیکار کنم خدایا...؟؟
اینم که دیگه: به گوشت میرسه روزی....که
43097 بازدید
8 بازدید امروز
4 بازدید دیروز
34 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian